پس از سالها، سفری داشتم به وطن و روستای زادگاهم - روستایی تکیه داده بر شانه های عریان کویر - از آنهمه یی که می شناختم و تمام این سالها در خاطره هایم زندگی می کردند، خیلی ها نبودند، تقریبا هیچکس... و از نبودنم در این تارنوشت، دوستانی نگران شدند، به ویژه دوست نادیده ام ف . م. از او و همه دوستان دیگرم عذر می خواهم.
- نیست،
- نیست،
- نیست،
- نیست،
پس این همه آدم
و این همه خانه
- با درهای باز
و دریچه های گشوده
به شمعدانی های سرخ -
با من چه می کنند؟